معنی ایمن کننده

حل جدول

لغت نامه دهخدا

ایمن

ایمن. [اَ م ُ / م ُ / اَ م ِ / م ِ] (ع اِ) کلمه ایست موضوع برای سوگندو همیشه به کلمه ٔ اﷲ اضافه میشود و ایمن اﷲ گویند، یقول: ایمن اﷲ لافعلن کذا؛ یعنی سوگند بخدا این کار را خواهم کرد. (ناظم الاطباء). ثم یجمع الیمین علی ایمن و حلفوا به فقالوا ایمن اﷲ لافعلن کذا. قال فهذا هوالاصل فی ایمن اﷲ و قیل الفه الف قطع و هو جمع یمین و انما خففت همزتها و طرحت فی الوصل. (منتهی الارب).

ایمن. [اَ م َ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). نام بیابانی است که موسی علیه السلام در آن گوسپندان می چرانید. (مؤید الفضلا):
شبان وادی ایمن گهی رسد بمراد
که چند سال بجان خدمت شعیب کند.
حافظ.
با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم
همچو موسی ارنی گوی به میقات بریم.
حافظ.

ایمن. [م ِ] (از ع، ص) تلفظ فارسی آمِن عربی. در امن و در امان. محفوظ. مصون. (فرهنگ فارسی معین). بی خوف و بی دهشت و بی ترس، ممال آمِن که اسم فاعل است از امن و این استعمال فارسیان است نه تازیان و با لفظ شدن و نشستن مستعمل است. (از آنندراج).بی خوف و بی دهشت، ممال آمِن که اسم فاعل است از امن. بیخوف. (از غیاث اللغات). محفوظ. درامان. (از ناظم الاطباء). مطمئن. آسوده. فارغ:
تا کی دوم از گرد در تو
کاندر تو نمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو با شنان و کنشتو.
شهید بلخی.
با وصال تو بودمی ایمن
در فراقم بماند چون بر خفج.
آغاجی.
بوصال اندر ایمن بدم از گشت زمان
تا فراق آمد بگرفتم چون بر خفجا.
آغاجی.
گوزگانان ناحیتی است آبادان و بانعمت بسیار و با داد و عدل و ایمن. (حدود العالم).
از این پس تو ایمن بخسب از بدی
که پاداش پیش آیدت ایزدی.
بدو گفت گستهم کای شهریار
چرایی چنین ایمن از کارزار.
فردوسی.
در میان آن درختان تا آن دیوارهای آسیا آجرها کشیده و خرپشته زده و ایمن نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). ایشان ایمن و شاکر باز گشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). چرا ایمن خسبد کسی که با پادشاه آشنایی دارد. (قابوسنامه).
ایمن ننشیند ز بیم رفتن
تا بر سفرش خشک و تر نباشد.
ناصرخسرو.
تا مر مرا تو غافل و ایمن بیافتی
از مکر غدر خویش گرفتی سخر مرا.
ناصرخسرو.
منم بر زبان و دل خویش ایمن
ز زلت مصفا ز شبهت مطهر.
عمعق بخاری.
ای در کنف تو عالم ایمن
از حیف زمان و صرف دوران.
خاقانی.
مشو بر زن ایمن که زن پارساست
که در بسته به ْ گرچه دزدآشناست.
نظامی.
گفت پادشاه را کرم باید تا بر او گرد آیند و رحمت تادر پناه دولتش ایمن نشینند. (گلستان).
هرگز ایمن ز مار ننشستم
تابدانستم آنچه خصلت اوست.
سعدی.
به بازی نگفت این سخن بایزید
که از منکر ایمن ترم کز مرید.
سعدی.
|| سالم. درسلامت. (فرهنگ فارسی معین). || رستگار. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).

ایمن. [اَ م ُن ْ ن َ] (ع کلمه ٔ استفهام) کدام کس و هر کس. (ناظم الاطباء).

ایمن. [اَ م َ] (ع ص) مبارک. ج، ایامن. یقال: قدم فلان علی ایمن الیمین، یعنی به یمن و برکت بازآمد از سفر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مبارک تر، چه بر تقدیر معنی مبارک تر اسم تفضیل از یمن است. (غیاث اللغات) (از آنندراج). مبارک تر. (مؤید الفضلا). مبارک. میمون. خجسته. فرخ. (فرهنگ فارسی معین). || مرد بسیار یمن و برکت. مؤنث آن، یمناء. (منتهی الارب). || بدست راست کار کننده. (منتهی الارب). کسی که با دست راست کار کند. (ناظم الاطباء). || (اِ) خلاف اَیسَر و آن جانب راست است. (از اقرب الموارد). جهت راست و دست راست. (ناظم الاطباء). دست راست. ج، ایامن. (مهذب الاسماء). جانب دست راست. (از غیاث اللغات). سوی دست راست. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 23). طرف راست. جانب راست. دست راست. سوی راست. راستا. (فرهنگ فارسی معین).

فرهنگ عمید

ایمن

در امان، بی‌خوف، آسوده‌خاطر: مشو ایمن که تنگدل گردی / چون ز دستت دلی به تنگ آید (سعدی: ۱۲۳)،
[قدیمی] امین، مورد اعتماد،

[مقابلِ ایسر] راست، طرف راست، سمت دست راست،
(صفت) مبارک، میمون،
(صفت) نیک‌بخت،

فارسی به عربی

ایمن

امن (فعل ماض)

فرهنگ فارسی هوشیار

ایمن

محفوظ، درامان، آسوده

فرهنگ معین

ایمن

(اِ.) جانب راست، (ص.) میمون، خجسته. [خوانش: (اَ مَ) [ع.]]

محفوظ، مصون، سالم، در سلامت، رستگار. [خوانش: (مِ) [ع.] (ص.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

ایمن

امان، بزینهار، بی‌ترس، درامان، سالم، مامون، مصون، مطمئن

فرهنگ فارسی آزاد

ایمن

اَیْمَن، مبارک، مرد بسیار با برکت، طرف راست،

فارسی به آلمانی

ایمن

Sicher, Sichern

معادل ابجد

ایمن کننده

230

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری